دهی از دهستان ولدبیگی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان. محصول آنجا غلات و لبنیات و حبوب وتوتون و سکنۀ آن 500 تن و آب آن از چشمه های متعدد است. ساکنان آن از طایفۀ ولدبیگی در دو محل نزدیک به هم واقع شده اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان ولدبیگی بخش ثلاث شهرستان کرمانشاهان. محصول آنجا غلات و لبنیات و حبوب وتوتون و سکنۀ آن 500 تن و آب آن از چشمه های متعدد است. ساکنان آن از طایفۀ ولدبیگی در دو محل نزدیک به هم واقع شده اند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
بیدمشک، درختی شبیه درخت بید با پوست صاف و برجستگی های تیز در زیر آن، از شکوفه های معطر آن که همین بیدمشک نام دارد عرقی بنام شربت عرق بیدمشک تهیه میشود که ملیّن و مقوی قلب و معده است، گربکو، پله، بهرامج، بهرامه، بیدموش، گربه بید
بیدمِشک، درختی شبیه درخت بید با پوست صاف و برجستگی های تیز در زیر آن، از شکوفه های معطر آن که همین بیدمشک نام دارد عرقی بنام شربت عرق بیدمشک تهیه میشود که ملیّن و مقوی قلب و معده است، گُربَکو، پَلِه، بَهرامَج، بَهرامِه، بیدموش، گُربِه بید
ده کوچکی است از دهستان گور بخش ساردوئیه شهرستان کرمان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ، جمال و حسن: هو ابشر منه، احسن و اجمل و اسمن. (از اقرب الموارد). خوبرویی و جمال. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، تراشۀ پوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
ده کوچکی است از دهستان گور بخش ساردوئیه شهرستان کرمان. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8) ، جمال و حسن: هو ابشر منه، احسن و اجمل و اسمن. (از اقرب الموارد). خوبرویی و جمال. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، تراشۀ پوست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
بیدمشک. (برهان) (ناظم الاطباء). نوعی از هفده انواع بید که گل آن خوشبوی باشدآنچه بعضی شاعران مشک بید بمعنی چوب سیاه گفته اند، آن چوب درخت دیگر است سیاه رنگ و راست قامت که از آن قلمهای کتابت میسازند. (غیاث) (آنندراج) : بر ارغوان قلادۀ یاقوت بگسلی بر مشک بید نایژۀ عودبشکنی. منوچهری. کبودش تن و برگ یکسر سپید سیه تخمش و بار چون مشک بید. اسدی. پر از حلقه شد زلفک مشک بیدش پر از در شهوار شد گوشوارش. ناصرخسرو. بدرّید بر تن سلب مشک بید ز جور زمستان به پیش بهار. ناصرخسرو. بیچاره مشک بید شده عریان با گوشوار و قرطۀ دیبا شد. ناصرخسرو. زآن می گلگون که بید سوخته پرورد بوی گل و مشک بید خام برآمد. خاقانی. برآموده چون نرگس و مشک بید به موی سیه مهره های سپید. نظامی. مشک بید از درخت عود نشان گاه کافور و گاه مشک فشان. نظامی. بر او چادری از رخام سپید چو برگ سمن بر سر مشک بید. نظامی. زلف سیه بر سر سیم سپید مشک فشان بر ورق مشک بید. نظامی. همه مویم چو کافور سپید است چو مشکی بود اکنون مشک بید است. عطار. و رجوع به ’بیدمشک’ و جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 194 و گیاه شناسی گل گلاب ص 258 شود، بمعنی عود هم به نظر آمده است. (برهان). آنچه در برهان بمعنی عود نوشته، اصلی ندارد. (سراج اللغات) (از فرهنگ نظام و حاشیۀ برهان چ معین)
بیدمشک. (برهان) (ناظم الاطباء). نوعی از هفده انواع بید که گل آن خوشبوی باشدآنچه بعضی شاعران مشک بید بمعنی چوب سیاه گفته اند، آن چوب درخت دیگر است سیاه رنگ و راست قامت که از آن قلمهای کتابت میسازند. (غیاث) (آنندراج) : بر ارغوان قلادۀ یاقوت بگسلی بر مشک بید نایژۀ عودبشکنی. منوچهری. کبودش تن و برگ یکسر سپید سیه تخمش و بار چون مشک بید. اسدی. پر از حلقه شد زلفک مشک بیدش پر از در شهوار شد گوشوارش. ناصرخسرو. بدرّید بر تن سلب مشک بید ز جور زمستان به پیش بهار. ناصرخسرو. بیچاره مشک بید شده عریان با گوشوار و قرطۀ دیبا شد. ناصرخسرو. زآن می گلگون که بید سوخته پرورد بوی گل و مشک بید خام برآمد. خاقانی. برآموده چون نرگس و مشک بید به موی سیه مهره های سپید. نظامی. مشک بید از درخت عود نشان گاه کافور و گاه مشک فشان. نظامی. بر او چادری از رخام سپید چو برگ سمن بر سر مشک بید. نظامی. زلف سیه بر سر سیم سپید مشک فشان بر ورق مشک بید. نظامی. همه مویم چو کافور سپید است چو مشکی بود اکنون مشک بید است. عطار. و رجوع به ’بیدمشک’ و جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 194 و گیاه شناسی گل گلاب ص 258 شود، بمعنی عود هم به نظر آمده است. (برهان). آنچه در برهان بمعنی عود نوشته، اصلی ندارد. (سراج اللغات) (از فرهنگ نظام و حاشیۀ برهان چ معین)
دهی است از دهستان بالا از بخش خاش شهرستان زاهدان. سکنه 130 تن. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و لبنیات و ساکنان از طایفۀ شهنوازی هستند. راه اتومبیل رو (فرعی) دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی است از دهستان بالا از بخش خاش شهرستان زاهدان. سکنه 130 تن. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و لبنیات و ساکنان از طایفۀ شهنوازی هستند. راه اتومبیل رو (فرعی) دارد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نام یکی از رودخانه های فارس. آبش شیرین و گوارا، آب چشمۀ شش پیر وچشمۀ تنگ آب سرد، در نزدیکی قریۀ شهداء اردکان ممزوج به رود خانه شش پیر گردد. (از فارسنامۀ ناصری)
نام یکی از رودخانه های فارس. آبش شیرین و گوارا، آب چشمۀ شش پیر وچشمۀ تنگ آب سرد، در نزدیکی قریۀ شهداء اردکان ممزوج به رود خانه شش پیر گردد. (از فارسنامۀ ناصری)
اسم بیخ نباتی است که در دیرالغرباء بلاد مصر یافت می شود و ستبرتر از انگشتی و بیمزه و مایل به زردی و جهت استسقای زقی مجرب دانسته اند و گویند بدون کرب و مشقت اخراج زرداب می کند. (تحفۀ حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه). شش دنب. شش رنب. رجوع به شش دنب شود
اسم بیخ نباتی است که در دیرالغرباء بلاد مصر یافت می شود و ستبرتر از انگشتی و بیمزه و مایل به زردی و جهت استسقای زقی مجرب دانسته اند و گویند بدون کرب و مشقت اخراج زرداب می کند. (تحفۀ حکیم مؤمن) (از مخزن الادویه). شش دنب. شش رنب. رجوع به شش دنب شود
کنایه از شش تن امیرزادگان دقیانوس است که از وی گریختند و در غاری پنهان شدند و اصحاب کهف آنانند: کرده از بهر رهبری شش میر گربه ای را نبی سگی را پیر. (آنندراج)
کنایه از شش تن امیرزادگان دقیانوس است که از وی گریختند و در غاری پنهان شدند و اصحاب کهف آنانند: کرده از بهر رهبری شش میر گربه ای را نبی سگی را پیر. (آنندراج)
دهی است از دهستان همایجان بخش اردکان شهرستان شیراز. واقع در 39هزارگزی جنوب اردکان. سکنۀ آن 135 تن می باشد. آب آن از رود خانه شش پیر تأمین می شود. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان همایجان بخش اردکان شهرستان شیراز. واقع در 39هزارگزی جنوب اردکان. سکنۀ آن 135 تن می باشد. آب آن از رود خانه شش پیر تأمین می شود. راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
شش و بش. (یادداشت مؤلف). مرکب از شش فارسی و بش ترکی به معنی پنج، و این اصطلاحی است نرادان را آنگاه که طاس ها بنحوی نشیند که یکی را نقش خانه های شش و دیگری پنج بر بالا وروی قرار گیرد. رجوع به ’شش و بش’ و ’شش پنج’ شود
شش و بش. (یادداشت مؤلف). مرکب از شش فارسی و بش ترکی به معنی پنج، و این اصطلاحی است نرادان را آنگاه که طاس ها بنحوی نشیند که یکی را نقش خانه های شش و دیگری پنج بر بالا وروی قرار گیرد. رجوع به ’شش و بش’ و ’شش پنج’ شود